برای بیست و دوم آبان بیست و چهار سالگی ام

 

 

تمام تابستان دوستش دارم را ذخیره کرده ام

تا برای سرما جیره کافی داشته باشم

                          . . .

بوسیدن یک زلزله ی چند ریشتری نیست

که دنیایت را خراب کرده ام

تو فقط فکرهای نکرده ام را فکر کرده ای

و دنیای خودت را خراب

(اگزیستانسیالیسم!)

فرشته ها

"فرشته های حسود بوسه ها را گناه می نویسند"

 

نه!

باید برای این اتفاق شروع تازه ای را فکر کنیم

مثلا هیچ جای اتاق گناهی نیفتاده

فقط باد پرده های پنجره را حامله کرده است

نفسهای من گلوی تو را گرم

هوای اتاق استخوانهای مرا سرد

 

بلند می شوم

دوستت دارم را از تنم می تکانم

خاطراتت را به باد

عاشقانه هات را به آب می دهم

آب می شوم

باد می شوم

موج می شوم

و تمام با تو بودنهام را ویران می کنم

تو که باد افتاده توی گیس نخلهات

به هم خورده آبهات

ترک خورده خاکهات

یک بوشهر خالی از سکنه

با تمام خرابه هات

که صخره هات دریام را خراش می دهد

                   . . .

بیدار می شوم

پرده ها را می کشم

پنجاه و دوم پاییز

هوای ۲۴ سالگی را به سلولهایم می دهم.

 

 

 

 

 

 

به دریای من بریز

 

  


گرمای جنوب من از شمال نگاه تو آغاز می شود

 

باید از ساحل گذشته باشی

که نگاهت شور میزند/دلت

بوی ماه وُ

 آغوشت که به دل نشست مرا

دریا از موهای تو موج بر می دارد

بلندی باد را شانه می کند وُ

 هیچ قایقی هم شکستگی خنده هات را به رخ ساحل...

کشیده ام تمام خطوطِ...

ببخشید اگر نمی شود عطر تنت را نقاشی کنم

* * *

از سلسله جبال سینه ات برف می تابد وُ

 یکریز

کلمه

رنگ

رنگ

کلمه

می باری ام

من حرف نیستم

سرخی همین چند کلمه ام

شاعرانگی ام از ریشه ی لبهات آب می خورد.

 

 

من را شاید حرف می زند سرخی خاک ، لبهات

 

از رود رود لبهام

                   قطره

                          قطره

                               جاری می شوی

تنت سفید

             از خانه به خیابان

و نامت را سیاه

                  لای روزنامه ها...

پیچیده است که نیستی

تنت سفید

رفتنت سفید

نیامدی تا بوسه بباری ...

تو نیستی را درد می کشم

نیامدنت     آه

رفتنت را گلاب نپاشیده ام

تا از خودسوزی نر گسزار دامنت تمام بشوی مرا

من کاش خاکی که نفس می کشد تنت

من کاش خوابی که ببیند تو را

ماه میباری بر خاکت.

 

 

دریا همیشه موج تازه ای برای گفتن دارد

 

 

 

 

 


 

حرف ها روی لبهات می خندند

سرخترین کلمه ها عاشق می شوند

خون هیچکس هم نمی ریزد

تا هیچ سربازی

پشت ابوغریب چشمهات

زندانی نشود

شاید این شعر

پاک تر بشود

پاک    بشود

      تر نشود  چشمهات

    تا از انتظار پیر پیاده رو

و حوصله خیس خیابان سر نرود

این باران هم

بند نمی آید

دامنت را بالا بگیر

گنجشکان پیراهنت خیس نشوند

سیاهی دور چشمهات خیس نشود

پلک هات را به هم بزن

سربازها آزاد بشوند

جنگ نشود

نریزد روی دستهات

سرخی لبهات.

                 

( این زندان را وسط این شعر بردار

حالم از جنگ به هم میخورد

به جایش یک چتر بگذار

تا خیس نشویم)

 


ماه - من


مادر می گفت:

   (بزرگ که بشوی خدا چشمهایش تیزتر می شود)

جاده را از پاهایم بالا می کشم

تا برسم به سرفه های مادرم

که از هیج یلدایی بند نمی آید

میان باد و ماه و خیابان...

نه! گم نمی شوم

ادامه اش را چند نقطه چین می گذارم

بر می گردم

کسی نیست

باد می وزد

خیابان هنوز پاهای مرا ورق می زند

چشمهایم ترک برداشته

دیوارها پشت سرم خراب می شوند

نفس که نمی کشم

تنها

بوی حرف های کسی میدهم که

ادامه ی مو هایش به دریا می ریزد

و این نقطه چین ها

جایش را تنگ می کنند

باد بند آمده

و من هنوز

به زبان مادری ام قدم می زنم.

 

باران اگر ببارد

تو هم تکرار می شوی

مثل چتر

مثل من

اگر ببارد تنم کبود می شود

خون می ریزد از لبهات

می ریزد روی پیراهنم

دوباره چشمهات جا مانده لای انگشتهام

دستم بوی بابونه می دهد

تمام اگر بشود

دنیا به آخر می رسد

ادامه اش سفید...

اما دلم برف می خواست

 و من که نمی دانم از کجا شروع شدم

همین چند سطر پیش خیس

از این پیاده رو

آدم برفی شدم

حالا برای تو

چه فرق می کند

خیس باشم یا مردی که چتر نداشت.

داشتم از چشمهات می زدم بیرون

که هی پلک زدی

حالا

نیمی از من جا مانده

و نیمی دیگر...

هنوز قدم می زنم